سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 8 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

روز مادر *98

صدای در پارکینگ اومد و بعد هم بسته شدن درب های ماشین و بعد از اون صدای پای بابا مسعود روی پله ها. بعدش بابا از پشت در صدام کرد در رو که باز کردم بابا مسعود پشت یک سبد گل بزرگ بود.  بعدشم بابا منو بوسید روز مادر رو بهم تبریک گفت. من هردوتون رو بوسیدم و بعد بابا هدیه شما رو بهم داد که خیلی عالی و با سلیقه همیشگیش انتخاب کرده بود یک آویز مادر. نگاه آویز که کردم بی اختیار اشکهام ریخت تمام اون 9 ماه بارداری و لحظه تولدت از جلو چشمام گذشت. سورنای من! مادری بی نظیرترین احساس یک زن. بعدم پالتو خوشگلی که بابا دیروز به مناسبت روز زن برام هدیه خریده بود پوشیدم و سریع آماده شدیم و رفتیم خونه مامانی و بابایی. انقدر سوپرایز ...
26 بهمن 1398

نارنجی-سبز

امروز پنجشنبه بود و مامان ساناز پیشت بود. صبح کلی آقا از خواب بیدار شدی و بعدم برای صبحانه اُمِ مرغ(تخم مرغ) ربی خواستی. مامان سانازم برات املت ربی درست کرد و با نان سنگک خوردی. بعدم برامون کاری پیش اومد که مجبور شدیم بریم بیرون، برای اینکه اذیت نشی اسنپ گرفتم و تا جلو بانک رفتیم، کارمون که تموم شد نشستیم تو بانک تا مامان دوباره اسنپ بگیره که چون جا نبود و کلاه افتاده بود زمین یهو گفتی اَه بوشور(بی شعور). چند روزی که خیلی معنادار و به جا از این واژه استفاده میکنی، چند باری تذکر دادم و گفتم مامان این حرف مال راننده ای که مقررات رو رعایت نمیکنن و می پیچن جلو ماشینمون و شما نباید بگی. ولی خوب حساسیت من  باعث شد بیشتر بکار ببریش...
17 بهمن 1398

مادرانه* زندگی را زندگی کن

الان که برات مینویسم در این روزها و هفته هایی که گذشته تمام مردم دنیا دارند به یک چیز فکر میکنند، تمام مردم دنیا از یک چیز میترسند. اما اون نه جنگه، نه موشکه نه بمب اتمه. یک ویروسه، یک ویروس با اندازه میکروسکوپی. اما همین ویروس میکروسکوپی کل جهان رو به تلاطم انداخته، امپراتوری بزرگ و قدرتمند چین با رتبه دوم اقتصادی جهان و رتبه اول نظامی و یک و نیم میلیارد جمعیت و قدمت چند هزار ساله رو در آستانه ورشکستگی پیش میبره و جهان رو با تهدیدی بزرگ مواجه کرده. کاری ندارم این ویروس از کجا اومده، کی ساخته و کی انتشارش داده ،حرفم دنیا و زندگی است که به هیچ بنده هیچ. پس در این دنیایی تا این حد بی ارزشِ هیچ چیز به اندازه خوب بو...
15 بهمن 1398

فالیلیت چیه؟

دیشب تو تخت که بودیم و دیگه بعد از کلی شیطونی و موبایل بازی قرار شد بخوابی، بهم گفتی مامان فالیلیت چیه؟ گفتم چی؟ گفتی فالیلیت؟ بعد دیدی من نفهمیدم، گفتی اسمت چیه؟ گفتم: ساناز. گفتی فالیلیت چیه؟( تازه فهمیدم داری میگی فامیلیت چیه؟)گفتم... بعد گفتم اسم شما چیه؟ گفتی سورنا گفتم فامیلیت چیه؟ گفتی ... بعد از بابا پرسیدی دیدی بابا هم فامیلیشو مثل تو گفت،گفتی چرا...؟ گفتم چون باباته  دوباره گفتی چرا مثل منه؟ دیدم نخیر! داره داستان چراهای شما شروع میشه دیگی زدم به قلقلک بازی و خنده تا یادت بره. پسرک باهوش من، خیلی دوست دارم. الهی همیشه تنت سلامت باشه و چشم بد ازت دور. ...
12 بهمن 1398

هشتاد و چهارمین ماهگرد حلقه هامون

7 سال از روزی که  من و بابا مسعود دفتر عقد رو امضا کردیم و رسما ازدواج کردیم می گذره. و چهار ساله که شما مهمان ویژه این روز ما هستی.  امسال و هشتاد و چهارمین ماهگرد حلقه هامون خاطره انگیز شد، راستش هدیه خاص بابا مسعود برای این روز برام خیلی با ارزش بود و باعث شد تمام امروزو فکر کنم. به همه چیز، به گذشته به آینده، به مسیری که اومدیم به مسیری که باید بریم. مرسی از بابا مسعود به خاطر هدیه خاصش. شما هم که با دلبریهات صفای ویژهای دادی به مراسم کیک و شمع. الهی همیشه تنت سلامت باشه پسر عزیزم. ...
11 بهمن 1398

بابا پول بده

بابا مسعود روزهای پنجشنبه که از مشاور میاد و بعضی شرکتها بهش پول نقد میدن، به شما پول میده تا بندازی تو قلکت و پس انداز کنی. چند وقت پیش مامان ساناز برات یک قلک خرید تا کم کم پس انداز کردن رو یاد بگیری و تا قلک رو بهت دادم، پول هم بهت دادم و یادت دادم چطوری توش پول بندازی. حالا دیگه عادت کردی پنجشنبه ها تا بیدار میشی و بابارو میبینی میگی بابا پول بده. امروز صبح هم که از خواب بیدار شدی به بابا گفتی پول بده، بابا بهت گفت چرا پول بدم گفتی سرکار بودی، بابا گفت من که سرکار نبودم گفتی چرا ما خواب بودیم رفتی سرکار. خلاصه که بابا مسعود رو مجبور کردی روز جمعه ای که سرکار هم نرفته بود به شما حق مشاوره بده بعدم با بابا رفتی قلکتو آوردی و انداخ...
11 بهمن 1398

شهادت حضرت زهرا*98

دیشب موقع خواب هم گفتی مامان اوب(صبح) نرو کار، منم گفتم چشم پسرم نمیرم پیشت میمونم عشقم. گفتی بابام هست؟ گفتم بله بابا مسعودم نمیره سرکار پیشت هستیم. ساعت 5 بود که به خاطر تب بیدارت کردیم و شربت بهت دادیم و تا خنک شدی و تونستیم بخوابیم دیگه هوا روشن شده بود. ساعت ده صبح هم بیدارمون کردی گفتی مامان پاشو اوب شده بریم بیرون. کلی خوشحال بودی، آخه تازه بیدار شده بودیم که بابا ناصر زنگ زد و اومد پیشت، از شب قبل اومده بودن که پیش غزل باشن و صبح که خاله و مامانی و غزل رفته بودن بیرون بابایی هم گفته بود من مرم پیش سورنا. خلاصه دیگه همه چی برای خوشحالی سورناخان مهیا بود. تا صبحانه رو خوردیم مامان ساناز رفت تو اتاق شما و مشغول شد. کلی با لب...
9 بهمن 1398
1